اعتیاد و سفسطه بیماری مغزی

برای بیش از سه سده است که پزشکان، حقوقدانان، سیاستمداران و عموم مردم بر سر ماهیت اعتیاد با هم بحث و مناظره می کنند: آیا اعتیاد نتیجه ضعف اراده یا بدن است؟ یا اینکه یک مسئله اخلاقی یا موضوعی پزشکی است؟ (۱۶) چنین دستهبندیهایی امروز دیگر حسابی قدیمی شده اند. بهعلاوه کوهی از شواهد برای اثبات این واقعیت تلنبار شده است که اعتیاد، باعث بروز دگرگونیهای بیولوژیکی در مغز و در عملکردها و رفتار افراد می شود. اما با توجه به آنچه در این بحث ها اهمیت دارد- برای مثال، باورهای عمیق فرهنگی درباره کنترل خویشتن و درباره ضعف مسئولیت شخصی که همپای دغدغه هایی درمورد دِین جامعه به معتادان و آنچه از آنها انتظار دارد، کنار هم قرار می گیرد – ما باید بهشدت مراقبت کنیم که بار زیادی را بر مغز معتادان سوار نکنیم.
این یک فرصت تکرار نشدنی است که ابتدا دو منبع بزرگ سوتفاهم بالقوه را مشخص و تعیین تکلیف کنیم. اولاً ما به این سوال نمی پردازیم که آیا «اعتیاد» بیماری است یا نه. به استثنای بعضی از سندروم های خاص مغزی، روانشناسی، «اختلالات» یا سندروم را [امری] فراتر از بیماری شناسایی می کند، چرا که علایم بیماری ذهنی هنوز بهخوبی شناسایی نشده است. بنابراین، اعتیاد با مفهوم اختلال تا زمانی که میل شدید مقاومت و ادامه پیدا کند، استفاده مفرط به سوء رفتار منجر می شود. ما اینجا بیشتر درگیر مسئله بسیار متفاوت دیگری هستیم : اینکه بهترین تفسیر از اعتیاد این است که بگوییم بیماری مغزی است یا اختلال مغزی. اعتیاد مطمئناً به طور خاص با تغییرات مغزی در ارتباط است اما از سوی دیگر قطعاً در مقایسه با آسیب شناسی های متعارف مغزی مثل بیماری آلزایمر، این دسته از تغییرات بندرت- حتی اگر باعث از رفتن توانایی فردی در تغییر رفتارش بشود- بر مبنای پیامدهای قابل پیش بینی قرار دارد. اصطلاح «بیماری مغزی» دال بر نبود کنترل بر رفتار است و البته تفاوت سرنوشت سازی را از جلو دید ما محو می کند. به علاوه، باوجودی که اعتیاد شدید، ریشه در پیش زمینه هایی دارد که خودش را در عملکرد مغ÷زی نشان می دهد، این شرایط می تواند بشکل سودمندانه ای در سطوح چندگانه تحلیل اعم از عصبی، روانشناسی، اجتماعی و فرهنگی فهمیده شود.
دوم، تمایزگذاری ما میان مغز معتاد و ذهن او، به معنای پشتیبانی از دوگانه گرایی جوهری [یا جوهر دوگانه] نیست. به این معنا که ما اعتقاد نداریم، ذهن و مغز مستقل از یکدیگرند و یا اینکه ترکیبی از مواد فیزیکی مختلف و دارای آگاهی هستند که در یک جهان روح مند [معنوی] با فاصله و متمایز از بدن وجود دارند. بلحاظ علمی معدود افراد باسوادی، قائل به چنین تمایزی هستند. اما وقتی صحبت از سواد می کنیم، در بررسی زبانی که مردم در مورد رابطه میان ذهن و مغز حرف می زنند، نکته قابل تامل و ارزشمندی وجود دارد. وقتی گفته می شود که ذهن و مغز«متفاوت» هستند، لزوما به این معنا نیست که، آنها از جنبه مادی دو حوزه مجزا هستند. هر تجربه ی ذهنی، از درد، نوستالژی تا هیجان یک صبح کریسمس، با اتفاق های فیزیکی در مغز مرتبط است. ذهن-حوزه احساسات، تمایلات، خاطرات، انگیزه ها و تجربه های ذهنی -تولید و نتیجه کنش نورون ها و مدارهای مغزی است. چطور؟
در عین حال، ذهن با امری که تولیدش می کند، قابل شناسایی نیست. نمی توان از قوانین فیزیکی از سطح سلولی تا فعالیت کاملا قابل پیش بینی در سطح رفتاری و روان شناسی استفاده کرد. اگر بگونه ی دیگری بگوییم: یک تفاوت بنیادینی بین دوگانه انگاری جوهری و دوگانه گرایی ویژگی ها وجود دارد: دومی تصدیق می کند که هر امر ذهنی نهایتا با امری فیزیکی تولید می شود اما در عین حال این واقعیت را می پذیرد که بعضی پدیده های ذهنی دارای ویژگی های متمایزی از پدیده های عصبی هستند (دقیقا مثل اینکه خود مولکولها زنده نیستند، اما ترکیبات پیچیده بعضی از مولکولها می تواند زندگی ساز باش).
در عین حال، نمی توان برای پیش بینی یا فهم هر آنچه درباره ذهنیت یا رفتار انسان مهم است، تنها به مغز اتکا کرد. چرا که بسیاری از پدیده های روان شناسی دارای خواص ناپایدار اجزا رده پایین مثل مدارهای عصبی، یاخته های عصبی، پروتئین ها و ژنها هستند. تقلیلگرایی ترکیبی – برای سهولت مطالعه، موجودیت های پیچیده را به جمع اجزا تشکیل دهنده آنها تقلیل می دهند- در حوزه های علمی جنجالی نیست و نه ما با آن مشکلی داریم. در سال ۲۰۰۶، روانشناس دانشگاه هاروارد جروم کیگن در کتاب خود با عنوان «استدلالی برای ذهن» نوشت که تحسین یک نقاشی امپرسیونیستی به چیزی بیش از اجزا آن نیاز دارد.(۱۷) همین که مشاهده گر به آرامی به نقاشی کلود مانه «سپیده دم سن» نزدیک می شود، لحظه ای پیش می آید که صحنه به تکه های کوچک رنگ فرو می پاشد. زمانی که ما موضع تقلیل گرایانه حذف کننده می گیریم، «عناصر روان شناختی منسجم» محو می شوند. [(۱۷), p. 213]. بعضی فلاسفه ذهن دیدگاه متفاوتی دارند. آنها براین باورند که چنین ویژگی هایی از(نقاشی بطور کلی)، در نهایت ثابت می کند که نقاشی قابل تقلیل به اجزا پایه ی تری مثل [خود] رنگ است. (۱۸) آنها احتمالا درستی آن را اثبات می کنند. اما در آینده ای قابل پیش بینی، اطلاعات با ارزش اغلب وقتی از سطوح توضیح دهنده بالاتری مثل موقعیت های ذهنی به سطوح پایین تری مثل سیستم های عصبی می آیند، گم می شود.
تمایز میان جوهر و دوگانه انگاری ویژگی ها و بین تقلیل گرایی ترکیبی و طمع ورزانه ممکن است عجیب بنظر برسد، اما نادیده گرفتن آنها می تواند ما را به اغراق در مورد قدرت توضیح دهنده یافته های عصب شناسی بکشاند. برای مثال به اعتیاد توجه کنید. دیدگاه غالب در میان محققان این است که اعتیاد یک بیماری مغزی صاف و ساده است. بدون تردید، قرار گرفتن مدام در برابر مواد اغلب باعث تغییرات مغزی می شود، اما آگاهی به مکانیسم ها عصبی اساسا باعث می شود که [بروز] اعتیاد به طور خاص کمتر به درمان اعتیاد به مواد و الکلیسم ارتباط داشته باشد تا زمینه های اجتماعی و روان شناسی. مطمئنا مداخله مستقیم در مغز، با داروهایی مثل متادون می توانند گاهی بسیار ارزشمند باشد. اما فهم مغز معتادان تنها بینش جانبدارانه ای به ما می دهد که می گوید، چرا آنها معتاد شده اند و چگونه بهبود می یابند.
بازنشر این مطلب صرفاً با ذکر منبع کادراس بلامانع است…